نمایش پست تنها
قدیمی 08-18-2011, 12:22 PM   #50
M∂hdi
Author
 
آواتار M∂hdi
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
پستها: 3,313
سپاس: 16,491
در 3,306 پست 31,684 بار سپاسگزاری شده
پیش فرض




بعد از رقابت های اوپن استرالیا در سال 2009 و در راه بازگشت از این کشور به سمت خانه بود که پدرم مرا از مشکلاتی که بین او و مادرم به وجود آمده بود، مطلع کرد . در همان لحظه اول، طعم تلخ جدایی والدینم را زیر دندانم چشیدم . این خبر خیلی ناراحتم کرده بود به طوری که در ادامه سفر نتوانستم حتی یک کلمه هم با پدرم حرف بزنم .

مسئله اینجا بود که پدر و مادر من، پایه اصلی زندگی‌ام بودند و حالا فرو ریختن این پایه را نزدیک می دیدم. آن پیوستگی و تداومی که در طول زندگی‌ام برایش ارزش زیادی قائل بودم، داشت به دو نیمه تقسیم می شد و احساساتم داشت از هم می اشید. خانواده ما، خانواده ای صمیمی و متحد بود و هیچ نشانه ای از درگیری و کشمکش در آن دیده نمی شد؛ تنها چیزی که میان ما بود، هماهنگی، همدلی و خوشحالی بود . حتی فکر کردن به این موضوع که پدر و مادرم بعد از سی سال زندگی مشترک داشتند از هم جدا می شدند، قلبم را به درد می آورد. خانواده برای من بسیار مقدس بود و به من ثبات و امنیت می داد. بازگشت به خانه همیشه برایم لذت بخش بود و حالا به کاری سخت و غریب تبدیل شده بود . خانه دیگر آن مکان امن نبود که من از آن همه هیاهوی رقابت ها و جام ها و مسابقات مختلف به ان پناه می بردم . دیگر پدرم از ان خانه رفته بود و صدای بلند خنده های ما، وقتی بنابر سنتی خانوادگی برای خوردن ناهار با خواهر و پدر و مادرم دور یک میز جمع می شدیم، جایش را به سکوتی سنگین و عذاب اور داده بود . با همه اینها، این اتفاقات تلخ ابتدا روی بازی من تاثیر نگذاشت و روی دور برد افتاده بودم و این شرایط پربار چند ماهی ادام هداشت . با این حال این پیروزی ها مرا چندان خوشحال نمی کرد . رفتارم بد شده بود، افسرده شده بودم و شور و اشتیاقم را از دست داده بودم. از همه فاصله می گرفتم و مکالماتم با دیگران سریع و کوتاه شده بود و این مربی و اطرفیانم را نگران کرده بود . در ظاهر ماشین خودکاری بودم که تنیس بازی می کرد و در درون همه عشق و احساسم را از دست داده بودم . انها می دانستند که بالاخره یک روز، دیگر نمی توانم مثل قبل دوام بیاورم و پیروز باشم و این طور هم شد . اول از همه زانویم آسیب دید و اثرش را در مسابقات میامی دیدم. دردم هر روز بیشتر و بیشتر می شد . کمی بعد نوبت به مسابقات اوپن فرانسه رسید که 4 بار قهرمانی پی در پی آن را در کارنامه ام داشتم و باید هر طور بود از این عنوان دفاع می کردم اما در دور چهارم به رابین سودرلینگ باختم و اولین باخت را در این تورنمنت برایم رقم خورد . از اول هم باید می دانستم که با این روح و جسم ناتوان، نمی توانستم کاری از پیش ببرم .

همان سال از شرکت در ویمبلدون بازماندم و ظاهرا دلیل اصلی اش زانوهایم بود اما خودم به خوبی می دانستم که وضعیت روحی ام همه چیز را خراب کرده . شور و اشتیاق برای رقابت در من افول کرده بود؛ انگار چشمه جوشان آدرنالین در خونم خشک شده بود . البته هیچ وقت به آن نقطه ای نرسیدم که مثل خیلی از تنیسورهای حرفه ای از این ورزش نفرت پیدا کنم . به نظرم آدم نمی تواند از چیزی که نان را به سفره اش آورده و به زندگی اش معنا داده، متنفر شود. شاید دوره ای در زندگی هر تنیسور باشد که از ادامه راه خسته شود و اشتیاق کافی برای رقابت کردن در سطوح بالا نداشته باشد، چرا که این کم کاری ها و ضعف نشان دادن ها به هر حال روی زمین مسابقه خودشان را نشان خواهند داد اما به هر حال موقعیت هایی در زندگی به وجود می آیند که نمی توانی با صد درصد ذهن و جسمت به راه ادامه بدهی، در این موارد تنها کاری که می شود کرد این است که توقف کرد و منتظر ماند تا آن حرارت و شور و شوق گذشته بازگردد .


روزنامه خبر ورزشی - 27 مرداد 1390
منبع : The Teleghraph
M∂hdi آنلاین نیست.   پاسخ با نقل قول
24 کاربر زیر از شما کاربر گرامی M∂hdi به خاطر این پست سپاسگزاری کرده اند: